چوپان قصه ما ...
چوپان قصه ی ما دروغگو نبود ،
او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سرمیداد ،
افسوس که کسی تنهایی اش را درکــــــ نکرد و در پی گرگ بودند
- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۶
چوپان قصه ی ما دروغگو نبود ،
او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سرمیداد ،
افسوس که کسی تنهایی اش را درکــــــ نکرد و در پی گرگ بودند
آرامـتٙـر ﺳۥـکوت ڪـۥن!
صِـدای ِ ﺑـﮯ تٙفـاو ُتـی هایٙـت
آزارٙم ﻣیدٙهٙــد..
بی هیچ احساسیـ فقـط بـآش !!
ایــــــن روزها
هـــــــر نفـــس ،
درد اســـت که میکشـــم !!!
در نبــــــــودت "
ای کــاش یا بـــــــــــودی ،
یـــــا اصـــلا نبودی !!!
ایـــــن که هســـتی
و کنــــارم نیســــتی ...
دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد "
دیر باریدی باران....دیر
من در جهنم نبودن کسی خشکیده ام
عاشق که می شوی؛
لالایی خواندن هم یاد بگیر !
شبهای باقیمانده ی عمرت به این سادگی ها صبح نخواهد شد....
ایـن روزا آدَمـآ دَر دنـیـای مـَجـازی سـاده عاشق مـیـشـَونـد ...
سـاده اَسـیـر مـیـشَـوَند وَ ... خـیـالـبـافـی مـیـکُـنـَنـد ...
سـاده مـیـشـِکـَنـَنـد ... وَ سـاده تـَنـهـا مـیـشَـونـد چـون ...
دوسـت-مـجـازیِ نَـدیـده را دَر ذِهـنِـشـان آنـگـونـِه مـیـسـازَنـد کــ ارزو دارَنـد ..